سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
نظرات شما عزیزان:

سلام عزیزم با یه خبر توپ آپم بدو بیا وب

سلام عزیزم با آخرین پست وب آپم خوشحل میشم بیای
کودک پاکترین ذره را خدا می دانست...
آهسته آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:
"این عدل نیست، این عدل نیست، کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی.
من هیچ گاه نمی رسم، هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی."
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود.
و گفت: "نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد.
چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است، حتی اگر اندکی.
و هر بار که می روی ، رسیده ای.
و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست،
تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛
" پاره ای از مرا."
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت:
" رفتن، حتی اگر اندکی؛"
و پاره ای از "او" را با عشق بر دوش کشید.